امیر محمدعزیزمامیر محمدعزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه سن داره

من و نخوووود

پسرم صاحب مروارید شد

سلام عزیییزم  مبارک باشه بالاخره پسرم مروارید کوچولوش نمایان شد روز جمعه 27 تیر ماه ساعت 6 بعد از ظهر دیدم یه خطه سفید کوچولو پایین فکت زده بیرون انقدر خوشحال شدم و بابا امیرو صدا کردم و نشونش دادم کلی ذوق کردیم و تلفنو برداشتم به مامانی گفتم به خاله ایسان گفتم و به خاله خودم هم گفتم و همه کلی ذوق کردن دو سه روزی بود که بی تاب بودی و همش دوس داشتی بغلت کنم و رات ببرم ..خداروشکر تب نکردی و فقط یه کوچولو یبوست شدی و دندون بغلیش هم یه کم باد کرده فک کنم تا یه هفته دیگه اونم بیاد بیرون ...بعد ماه رمضون میخوام برات جشن دندونی بگیرم 2 ماهه که دارم برنامه ریزی میکنم و منتظر بودم ..ماه رمضون امسال هم خیلی خوب گذشت بعضی روزا بعداز ظهرا باهم میر...
31 تير 1393

با مزه

هر روز صبح یه پتو دو نفره میندازم تو سالن و شمارو میزارم وسط پتو شما هم کلی روش وول میخوری و دمر میشی کلی شیطونی میکنی ...
31 تير 1393

7ماهگی

سلام پسر نازم .خیلی بزرگ شدی خیلی شیطون شدی همش دوس داری باهات کشتی بگیرم و تو هم دستای کوچولوتو میاری جلو موهامو میکشی و جیغ خوشضحالی میکشی و لپات گل میندازه و سرت خیس میشه مثل بابا امیر گرمایی هستی شدید از صبح تا شب کولر روشنه و شبا هم تا پتو رو میندازم روت با اون پاهات پتو رو پس میطنی تا صبح روباز میخوابی قربونه اون موهات بشم که کلی بلند شده ...
31 تير 1393

پسرم بزرگ شد

عزیزکم هر کدوم از این عکسا کلی خاپره برام زنده میکنه روزایی که تو دلم بودی و با عشق میرفتم برات خرید میکردم و آرزو میکردم بیایی ازشون استفاده کنی خدارو شکر اومدی و از همه وسایلات استفاده کردی و خیلی زود خیلی از لباسات برات کوچیک شد خدارو شکر پسرم بزرگ شده....      قربونه اون پاهای خوشگلت بشم این اخرین باری بود که این کفشاتو پات کردم به قول بابا امیر اینا هم رفت تو صندوق برا نی نی بعدی    این دستبنده که بابا امیر برات خریده بود دیگه اندازه ات شده ...کلی از لباسات کوچیکت شده و منم همه رو جمع کردم و نگه داشتم ...
31 تير 1393

....

قربونه اون صورته عین ماهت بشم نخوده مامان بعضی وقتا یه ژستایی میگیری دلم میخواد محکم بغلت کنم از بس با نمکی و کارای خارق العاده انجام میدی خیلی ماهی   بعضی از اداهات عین ادم بزرگاس مثل این عکسا که داری تلویزیون نگاهی میکنی   ...
31 تير 1393

جشن اتمام 6 ماهگی

عزیزکم بعد از اینکه واکسنتو زدیم و چند روزی گذشت و شما سر حال تر شدی .نشسته بودیم که بابا امیر رفت تو اشپزخونه یه کاکاءو برداشت و روش شمع گذاشت و و اورد تو سالن کلی دست زدو شلوغ بازی کرد و برامون اهنگ گذاشت و کلی بالا و پایین پرید و خوشحالی کرد و منم کلی خوشحال شدم که بابا امیر خوشحال بود و شما هم با دهن باز و تعجب به شمه نگاه میردی و بابا شمع و گرفت جلوت شا هم با پا میزدی به شمع و مثلا میخواستی خاموشش کنی کلی خندیدیم و اون شب بهمون خوش گذشت و اخرسر هم کاکائو رو تقسیم کردیمو خوردیم        ...
31 تير 1393

6 ماهگی

سلام پسر گلم .عزیزم خیلی وقته نتونستم برات بنویسم .از بس ک شیرین شدی و مامان تمام وقتشو با تو سپری میکنه و خیلی هم لذت میبره .عزیزکم این 6 ماه مثل برق گذشت و خیلی هم خوش گذشت خدارو شکر واکسن 6 ماهگیت هم زدیم وتموم شد یه کوچولو اولش گریه کردی و دیگه اروم شدی رفت تا یک سالگی خبری از واکسن نیست خیالت راحت .دلم واسه تمام روزهایی که باهات سپری کردم تنگ میشه حتی دلم واسه  روزایی که تو دلم بودی اون لگدایی که میزدی خدارو هزار مرتبه شکر که خوب گذشت و شما الان داری مرد میشی ..کارای زیادی یاد گرفتی ..خیلی با مزه شدی کلی موهات بلند شده و از کنار گوشات فر خورده به قول بابا امیر مثل الستون شدی .          ...
31 تير 1393

تخت روان عالی جناب

سللام خوشگل مامان یاد اون روزا به خیر که شما تو دلم بودی و منم با ذوق میرفتم و برات وسایلاتو میگرفتم و میچیدم تو اتاقت و عکس مینداختم و میزاشتم تو وبلاگت و هر روز مینشستم توی اتاقت و تصور میکردم که به دنیا اومدی رو تخت خوابیدی و الان 6 ماهه که به دنیا اومدی و خیلی خوشحالم که از همه وسایلات به خوشی داری استفاده میکنی .چند روزه که خیلی بی قراری و غر میزنی و دستتو با حرص میکنی تو دهنت کلی هم صورتتو خیس میکنی .لثه پایینت قرمز شده نازنینم داری دندون در میاری دلم کبابه...   با مسواک انگشتی یه کم اروم لثه هاتو ماساژ میدم و بغلت میکنم و باهات بازی میکنم تا درد لثه هات یادت بره ...تا اینکه امروز یادم اومد که روروئکتو از کمد در بیارم و بزارم بشین...
3 تير 1393

عکس

بعضی از عکسا خودش کلی حرف داره دیگه لازم نیس من تو ضیحی بدم  قربون اون پیراهن مردونت بشم مرد کوچولوی من که بازم اقاجون برات سوغات اورده از مشهد ولی اون موقع هنوز به دنیا نیومده بودی ...
3 تير 1393

پسرو دردر

سلام بهترینم .پسر خوبم 5شنبه ها یا جمعه ها بابا امیر مارو میبره بیرون این هفته رفتیم شهر بازی که خیلی خوش گذشت شما هم همه جارو با ذوق نگاه میکردی همه جا پر بود از چراغای رنگی مامانی باورت میشه من 10 سال بود که شهر بازی نرفته بودم  کلی ازت فیلم گرفتم و عکس انداختم    اخر شب هم دیگه نتونستی بیدار بمونی و چشاتو بستی و لالا کردی       تخت پادشاهی شمارو همه جا میبریم  اولا کریر تو همه جا میبردیم و الان هم کالسکه تو ...خدارو شکر تا حالا بغلی نشدی و رو زمین راحتی اینم چنتا عکس از دردر رفتن شما   .......  این یکی از بعد از ظهرایی که با هم میریم پارک سر خیابون قربون اون چشمای نازت بشم &n...
3 تير 1393